۹۷ مطلب با موضوع «حدیث نفس» ثبت شده است

شیدایی

هو


باید با تمام دنیا بجنگم،
بر سر تویی که حق مسلم من هستی.
موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

در چشم ستاره اشک سردی پیداست

هو



مامان یک بشقاب میوه می آورد؛

میگویم بفرمایید.

میگوید بفرمایید.

حساب این احوال را نکرده بودم.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

انا لله و انا الیه راجعون

هو



هیچ دوست نداشتم از اینجا دست بکشم،

جایی که بیش از همه، نام شش ماهه ی ارباب در آن آمده.

برکت و زینتش حبّ حضرت باب الحوائج بوده.

ماه مبارک آغازش بوده،

گاه گاه گوشه کنارش، ذکر مصیبت حضرت ارباب شده

بی پرده، بی پروا، درش خودم بوده ام.

خود واقعی ام. با تمام کاستی ها.

اما این که زندگی سراسر امتحان و ابتلاست، دستم را در دوست داشتن اینجا بسته.

اول قصد کردم حذفش کنم، دلش را نداشتم.

بماند همینطور؛

شاید جایی دیگر...

من بعد اینجا به روز رسانی نمیشود.

حلال کنید بابت تمام اوقاتی که از شما، در خواندن اینجا تلف شد.


والعاقبة للمتقین

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی

اخلاق اخلاق اخلاق

هو


نشسته ام بنویسم،
نوشتننم نمی آید.
فردوسی پور دارد با آقای تاج حرف میزند،
میگوید «این خلاف اخلاقه».
انگار که خود خدا این جمله را برایم فرستاده باشد،

این حرفها،
این قضاوتها،
همه خلاف اخلاق است.
موافقین ۱ مخالفین ۱
هدی
میان جمع بگویم که دوستت دارم؟

میان جمع بگویم که دوستت دارم؟

هو



صبج بی آنکه کوچکترین میلی داشته باشم، فقط برای اینکه میخواهم نفسم را ضایع کنم از خانه بیرون می آیم. تمام مسیر را توی مترو کتاب میخوانم. بعد هم «انقلاب» پیاده میشوم. صدای موسیقی مزخرف ایستگاه آنقدر زیاد است که نمیتوانم حواسم را از آن پرت کنم و توی راهروی طولانی، بی آنکه به نگاه های مردم فکر کنم، هر دو گوشم را محکم میگیرم و راه میروم. شانزده آذر را با قدم های بلند و سریع طی میکنم، به قول رفقا «انگار دنبالم کرده اند». میروم سر کلاس، و تمام سعیم را میکنم که مستمع خوبی باشم، هرچند با اظهار نظر های شاذم طرح درس فاطمه را ابتر میگذارم. مریم اینطور توصیه کرده. بنا را گذشته ایم بر اینکه بچه ها را به چالش بکشم. از حق نگذریم خودم هم بدم نمی آید یکی دو تا تیکه ی آبدار حواله ی «حسن عباسی» و امثاله بکنم. بعد هم که حاجی دیر میکند کلاس بعد را من میروم شروع میکنم. بی آنکه عین خیالم باشد هیچ چیز بارم نیست، میروم به بچه ها میگویم که من استاد نیستم، دانشجویی معمولی ام، که به خواست خدا یکی دو سالی زودتر از شما دنیا آمده ام. همین. اما تو برکت میدهی. تو پیش میبری بحث را، آنطوری که حرفهایی را که شاید در ده جلسه آدم راه گفتنش را پیدا نکند، در ده دقیقه میگویم. بعضی بچه ها آئینه ی تمام نمای خودم هستند. آن روز ها که بچه تر بودم و حق پذیر تر. یکی می آید میگوید چرا «پنجشنبه فیروزه ای» را فحش میدهی؟ حیف این کتاب نیست؟ برایش مبسوط میگویم. از اینکه چرا باید تو بدانی فلان جای کتاب بد است، «تو» یی که قرار است باقی بچه را تغذیه کنی باید بلد باشی. میگوید این بچه ها با حرف تو دیگر سراغ این کتاب نمیروند؛ میگویمش من مینویسم امضا میدهم که این بچه ها همینطوری هم سراغ هیچکدام ازین کتاب ها که من اسمشان را میگویم نمی روند. صدایش را زیر می آورد می گوید فلان کتاب بعضی جاهایش خوب است، باورش نمی شود آن را خوانده باشم. ادای خودش را در می آورم با صدای پایین میگویم «اینها اگر بدانند من چه چیز هایی میخوانم من را از همین پنجره پرت میکنند پایین». میخندد. دوست دارم توصیه اش کنم، به اینکه قاطی این بازی ها نشو، ارزشش را ندارد، وجدانم اجازه نمیدهد. بچه ها می آیند دنبالم که فلان گتاب که دستت بود را به ما قرض بده، باورم نمیشود. شاید حتا در مخیله ام هم نگنجد، امسال بسیج عجب دسته گل هایی تحویل گرفته. توی راه خانه زنگ میزنم به مریم توصیه میکنم فلان کتاب را بدهد به دختری که روسری قهوه ای و عینک داشت. دارم «خانواده» آقا را باز میخوانم. نکته برداری میکنم. خط میکشم. حاشیه نویسی میکنم حتا جو گیر میشوم سوال طراحی میکنم برای بعضی پاراگراف هایش. خانم های کنار دستی هم که طبق سنّت مترویی ما ایرانی ها، محال است بهره مند نشوند.

جمع میکنم می آیم سمت خانه. خانم والده برایم شربت بیدمشک و گلاب درست میکند. البته تا آخر شب من خوب مزد دستش را میدهم. با نق زدن، کج خلقی. مامان هنوز بعد از بیست سال نمی داند علاقه به خیلی چیز ها ندارم. شاید هم میداند و محل نمی دهد. اما بهرحال این دلیل نمی شود که من دست از بهانه گیری بردارم. لااقل این را میدانم ک عادت کرده به این بهانه های گاه و بیگاهم.

تا میتوام آشپزی می کنم. در حال حاضر تنها کاری است که جز کتاب خواندن آرامم میکند. خمیر درست کردن. ریز کردن. طعم های جدید را تجربه کردن، دست بردن توی دستور اصلی همه ی اینها مایه ی  آرامش می شوند. اگرچه از خیلی چیزها بدم می آید، از بوی تخم مرغ، از پیاز سرخ کردن، از برداشتن سیب زمینی از توی سبد، اما خودم را عادت میدهم اینقدر نازک نارنجی نباشم، فوبیای رنده کردن دارم، به خانم والده میگویم «رنده ی برقی داریم؟ برای جهازم بخر!» طوری میگوید حالا تو همت بخرج بده ازدواج کنی، انگار که از دست دختر سرتق و نفهم خودش خسته شده باشد. حوصله ی دهان به دهان گذاشتن را ندارم. همان طور که حوصله ی متلک های زهرا سادات و غیاث را ندارم. احساس میکنم عایق بندی شده ام، بس که حرف شنیده ام. همه اش را میگذارم پای دلسوزی، اگرچه از حرف زهرا سادات خیلی بدم می آید «هدی موردی عمل میکنه»؛ اما هیچ به روی خودم نمی آورم.
برای بچه های تازه متاهل تجربه هایم را میفرستم. به زهرا اشرف میگویم آرد ذرت فلان خاصیت را دارد. خمیر بنیه را باید اینطور درست کنی. دستور سس بشاملی را که میشود با یک گوگل کردن ساده پیدا کرد سر صبر برای زهرا سادات تایپ میکنم. دارم تبدیل میشوم به یک زن خانه که بوی مطبخ میدهد. و هیچ از این موضوع ناراضی نیستم. از اینکه سخت موجب آرامشم شده، لذت میبرم.

زندگی ام دارد تمامن صرف این میشود که نماز و دعایی بخوانم، چیزی بخورم و کتابی بخوانم. بی آنکه هیچ فایده ای برای جامعه داشته باشم. مدرسه را رها کرده ام. کلاس های فارس را هم. علی محمدی رفتن هم که بماند... همه ی اراده ام را میگذارم بر سر اینکه فردا بروم جلسه ی هیئت هفتگی. اگرچه میدانم عصر باز رخوت امانم را میبرد و منتفی میشود. شاید نیروی محرکه میخواهم. چیزی مثل قدرت رفاقت ساجده، که هر روز هر روز پیگیر میشود که فشم می آیی؟ و من هربار مثل یک احمق می گویم یک شنبه فاء می آید خانه مان و درگیرم و او برای بار هزارم توضیح میدهد که «هفته ی بعدش میخواهیم برویم،چه ربطی دارد؟» شاید جرأت نمیکنم «نه» بگویم، شاید هم رودربایستی میکنم. شاید هم حقیققتن تبدیل به یک احمق تمام عیار شده ام.

همه چیز دست به دست هم داده که حواسم پرت تو شود.
همین یک جمله و دیگر هیچ نه.
آشفته ترم میکنی.




دل را به غیر عشــــــق تو بر باد داده ام
لعنت به قلب بی در و بی پیکرم حسین
















1. رسیده است به رسوایی و جنون کارم
    میان جــــــمع بگویم که دوستت دارم؟

        مولانا مرتضی امیری اسفندقه





2. شاید لازم است برای این مطالب رمز بگذارم،
اما اینکار را انجام نمیدهم و در آینده نیز نخواهم کرد،
زیرا که دیدن گزارش کپی برداری ها،
یا حرف و نقل هایی که به گوشم می رسد،
دیگر آزرده خاطرم نمیکند.
بی خیال همه چیز.
موافقین ۱ مخالفین ۱
هدی
یا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنی

یا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنی

هو


کتابها را روی میز انبار کرده ام. سیده زهرا برایم دو سری کتاب و جزوه میفرستد، دانلود میکنم اما جز چند خط حوصله نمیکنم بخوانم. 
حتی حوصله نمیکنم بنویسم.
حتی تر گاهی حوصله نمیکنم از خواب بیدار شوم.
نوعی رخوت، خستگی، بی هدفی. اینکه دقیقن چیست نمیدانم؛
اما دارد خیلی سخت میگذرد.


وَمَا تَوْفِیقِی إِلَّا بِاللَّهِ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَإِلَیْهِ أُنِیبُ




هم دلخورم، هم دل چرکین. کرمت را شکر.
موافقین ۰ مخالفین ۱
هدی

به من خستۀ غم زده رحمی

هو


همه لحظه گوشم
پی گفت و گویش
همه عمر چشمم
به خیال رویش
چه شود غباری
ببرم ز خاکش
چه شود که جامی
زنم از سبویش...



تو عزیز حیدر، تو پناه مایی

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی
به سیده زهرای بهتر از جانم

به سیده زهرای بهتر از جانم

 هو


این ظرفیت را دارم، به حمد الله، که در نگاه اول از بعضی حالم بهم بخورد. معمولن در دیدار های آتی هم این نظر تغییر نمیکند. علی رغم نامطابق با اخلاق اسلامی بودنش، خدا را شکر میکنم که در زندگی حالم از بعضی ها بهم خورده است. به تجربه نیز به من ثابت شده، که همه ی آنهایی که ازشان بدم می آید متقابلن از من تنفر دارند. اگرچه سخاوتمندانه به رویشان لبخند میزنم، با گشاده رویی با آنها برخوردمیکنم و صد البته هرگز به روی مبارکم نمی آورم که نسبت به آنها چه حسی دارم. خیلی منطقی به خودم می گویم «هدی لازم نیست خودت را ناراحت کنی؛ این فقط یک جبر جغرافیایی است. خدا میخواهد صبوری کردنت را ببیند». مثلن وقتی دختر دبیرستانی ام و آن همکلاسی که هرگز نتوانستم با او کار بیایم برایم مینویسد از نظرش «ذات من خرابه و بقیه رو هم خراب میکنم»، لبخندکی میزنم و کاغذ را گوشه ای میگذارم و به حالش تاسف میخورم که آنقدر مردانگی نداشته که خطش را تغییر ندهد. بعد توی برگه اش مینویسم ما با هم خوب نیستیم، اما تو خوب شعر میگویی و از اینکه نمازت را زیبا میخوانی خوشم می آید.

این آن چیزی است که به آن افتخار میکنم. این هدایی که چند سالی میشود محال است به روی کسی بیاورد چقدر از او بدش آمده. تظاهر به دوستی نمیکنم، اما بی ادبی کردن، ترش رویی کردن، مدتهاست در رفتارم جایی ندارند.

همین روال را هم درباره ی دوستی دارم. چندین سال است. با همه ی آدم های دور و برم با ملایمت برخورد میکنم. همیشه سعی کرده ام شخصیت کاریزماتیکم را حفظ کنم. این یعنی صبح پنجشنبه با امیرحسین و زهرا خیاری و فاطمه ی هواخواه میرحسین، تا ساجده ی رفیق و دکتر و احمد،که از نظر من بچه مثبت است، میروم سِد مهدی آش شله قلم کار میخورم و میخندم و خوش میگذارنم. این یعنی با همه دوستم. با همه ی آدمهایی که میتوانم با آنها دوست باشم. 

سیده زهرا، تو خوب من را میشناسی. یعنی که میدانی رفیق های زندگی ام به قدر انگشتانم یک دستم هم نیست. یعنی که میدانی وقتی حالم گرفته، جای کلاس درس چهار واحدی از دانشگاه می آیم شریف کنار شما دو تا باشم. سیده زهرا میدانی که چطور روی شما ها حساب میکنم. میدانی که چقدر برایم با ارزشید. چطور ممکن است آشفتگی ات آرامشم را نبرد. چطور ممکن است وقتی تو را و حالت را درک میکنم و برایش غصه میخورم شب راحت بخوابم؟

میدانی که سخت پیش می آید کسی را دوست داشته باشم، امان که تو را اینطور دوست میدارم. دوست داشتنی که هیچ تکلفی درش نیست. از اینکه ضرب المثل آقا جانمان را برایت کامل بفرستم تا اینکه بگویمت از آن جمله ی زن گرفتن مجتبی چه برداشت های خنده داری شده، تو هم با سخاوت مثل یک مغول واقعی بزنی زیر خنده. این ساده بودنت، این بی کلاس گذاشتن بودنت، زهرا این ها برایم ارزش دارد. 

سیده زهرا، این یک زندگی مزخرف است. اینکه ما دو تا قرار است دلمان را خوش کنیم به مهر نظام مهندسی که توی مدرکمان میخورد. به اینکه در بهترین دانشگاههای ایران تحصیل کنیم و آخرش از همه ی آن چیز هایی که دوستشان داشته ایم دل بکنیم. اینکه وقتی نصف شب پیام میدهی «بیداری» سر درد دلم باز شوذ و بگویمت، تمام آن چیزهایی را که در طول ترم نمیتوانم برایت با آب و تاب تعریف کنم. تو آدم شگفتی هستی، آدم شگفتی که دارد خرج زندگی میشود. خرج موفق بودن، محصل بودن. کد زدن. راستش را میخواهی بشنوی؟ گاهی میترسم جا پای برادر بزرگترت بگذاری و میانه ی تحصیل راهت را عوض کنی. این من را میترساند چون عمری که از تو تلف میشود برایم مهم است. اما همیشه به این فکر میکنم که هیچکدام از ما، شجاعتش را نداشتیم که پی علاقه هایمان برویم. به قول خودت ما آن چیزی شدیم که دیگران انتظارش را داشتند.

زهرا بیا «زندگی» کنیم. زندگی یعنی کتاب بخوانیم. سینما برویم. هیئت برویم. درس بخوانیم. دوست بداریم. دوست داشته شویم. بیا برای خودمان اینطور که میخواهیم زندگی کنیم، نه برای دیگران، آنطور که میخواهند.

باید شجاع باشیم. آنقدر شجاع که هیچکدام دلشوره ی پریشانی دیگری را نداشته باشد.

موافقین ۳ مخالفین ۰
هدی

عنوان ندارد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
هدی

رنج نامه حضرت هیچ الاسلام

هو


روز اول برای مصاحبه که رفتم، وارد اتاق خانم الف شدم؛ خدا را شکر کردم که سر و کارم با یک زن است. فرم پر کردم نشستم روی صندلی تا نگاهی به آن بیندازد. هنوز خیلی از خوشحالی ام نگذشته که میگوید برو اتاق بغلی برای مصاحبه. دو نفر مرد توی اتاق نشسته اند، روی هر کدام از صندلی های خالی که بنشینم، بالاخره روبروی کسی حساب میشوم. میگوید بنشین همین جا، می نشینم. شروع میکند به سوال کردن. برگه را همزمان نگاه میکند. متعجب میپرسد مهندسی چه ربطی دارد به خبرنگاری؟ برایش توضیح میدهم که مجبوریم یک نفر را آموزش دهیم، توی دانشگاه فرهنگی نویس نداریم. گردن درد گرفته ام بس که سر به زیر انداخته ام. سوال ها را چرت و پرت جواب میدهم. تحمل اینطور فضا ها را واقعن ندارم. می پرسد شما تحرکتان چقدر است؟ خدایا این دیگر چه سوالی است؟ چه ربطی دارد؟ احساس میکنم جواب دادن به این سوال یک بازی دو سر باخت است. چه معنی دارد یک دختر جوان به یک نامحرم بگوید تحرک دارد یا نه؟ میگویم یعنی چی؟ میروم دانشگاه دیگر. همین. مکث میکند، میگوید مرادم تحرک اجتماعی تان است. تازه دوزاری ام می افتد که باید چه جوابی میدادم. آنقدر باقی سوال ها را گیج و منگ جواب داده ام که رابطه و سیر منطقی میانشان را درک نکرده ام.

چند روز بعد زنگ میزنند، تشریف بیاورید. قبول شده اید. جلسه ی اول مثل سلاخ خانه میماند برایم. کنار دستم دختر چادری ساپورت پوشی نشسته که از بوی ادکلنش سردرد گرفته ام. موبایلش را روی دسته ی صندلی من گذاشته، پیام که می آید چهره ی هفت قلم آرایش کرده اش نمایان می شود. با خودم می گویم خدایا صنم این تیپ و قیافه با این مجموعه چیست؟ ردیف جلوتر از ما خانمی نشسته روسری قرمز سر کرده، چادر ملی هم دارد. سنخیت چادر ملی و این وضعیت را هیچوقت درک نکرده ام. خب چادر باید پوشاننده باشد، این چیست دیگر؟ از همان ابتدای کار بدم می آید... جمعیت را ورانداز می کنم. شبیه خودمان کسی را پیدا نمیکنم. به فاطمه می گویم ما دو تا اینجا چقدر اضافی هستیم.

استاد جلسه بعد گوشزد میکند که خبرنگاری کار میدانی است. باید دنبال آدمها بدوید برای خروجی داشتن. بحث که بالا میگیرد دختر و پسر با هم تبادل نظر میکنند، تیکه انداختن ها که بماند. از بس مبهوت جمعیتم استاد می پرسد شما حواستان هست؟ چرا حرف نمیزنید.

هفته ی دوم می روم توی دفتر دکتر می نشینم میگویم من مال این کار ها نیستم، بنده را معاف کنید. اگر قرار است روال همین باشد من تا دیر نشده انصراف بدهم. میگویم من آدمی نیستم که با آقایان هم کلام شوم، دنبال کسی بدوم، رو در شدن با مرد جماعت برایم سخت است. نفر دومی که توی اتاق است میگوید حوزه ی زنان چی خانم ب؟ می گویم علاقه ام نیست. من اصلن نمیتوانم. دکتر میگوید دنبال خانمها که میتوانی بدوی. با خانم ها هم مشکل داری؟

غیبت پشت غیبت. از روزی که یکی از آقایان هم ردیف من نشست دیگر جرأت نکرده ام دیرتر از زمان شروع کلاس بروم. تا میبینم دیر میرسم قیدش را میزنم. نمی توانم تا آخر کلاس تمام حواسم به این باشد که چادرم کنار نرفته باشم. دستم پیدا نشود. نکند چادرم بوی شوینده بدهد. فکر میکنم دست خط خوبم را نباید نا محرم ببیند... مریض شده ام...

فراخوانده می شوم به دفتر. خانم ب چه خبر است. با این همه غیبت من باید تا بحال عذر شما را خواسته باشم. توضیح میدهم گیر درس و دانشگاهم. توضیح میدهم کاری که در بسیج میکنم مشارکت فکری است. هروقت قرار است برنامه بریزند سر من شلوغ است. الآن هم آخر ترم است و سال آینده باید برنامه داشته باشد. میگوید اصلن شما آقای فلانی. حق نداری غیبت کنی.

دوره ی دوم کلاس ها باید کار تحویل دهیم. هرقدر تا آن روز در رفته بودم، دیگر نمی شد. گزارش مینویسم. با موضوع همین بچه هایی که می شناسم. ایمیل میکنم. دست آخر پاسخ میگیرم یکبار بیا دفتر اینها را بررسی کنیم. نیم ساعت جلوتر از کلاس میروم. خوش ندارم بیشتر از روز های مصوب کلاس ها، آن جا بروم. دکتر نیست. آقای دیگری که در اتاق هست میگوید رفته اند جلسه. شما بیا ما تکلیفمان را با هم مشخص کنیم. مینشینم. کم مانده بین بحث دعوایمان شود. هی میگوید من «مشکل» شما را میفهمم. میگویم این مشکل نیست. این آن چیزی است که باید عمل کرد. اینکه عده ای فراموش کرده اند به این معنی نیست که مثل منی که میخواهد پای بند باشد مشکل دارد. میگویدم ما از اول هم میدانستیم از شما چیزی در نمی آید. گفتیم بیایی یاد بگیری. میگویم خوش ندارم درین جمع باشم. تعارف را کنار گذاشته ام. سر تا پایم میلرزد. صدایم میلرزد. از شدت ناراحتی حتی خشدار شده. فقط کم مانده است بزنم زیر گریه. میگویم بدم می آید توی این ساختمان باشم. نام میبرم، خانم فلانی که همین مجموعه فعال است. میگویم چه مشکلاتی دارد. میگویم خودم را نگه داشته ام چون نمیخواهم چنین رویکرد هایی را ببینم. میگوید اگر توی خانه گزارش بنویسی تحویل بدهی چه؟ میگویم بهرحال نمیخواهم ادامه بدهم. روی کاغذ چند توصیه مینویسد. حسابم از بقیه جدا میشود.

دو هفته است کلاس نرفته ام. هیچکدام از جلسات تحریریه را هم. خدا خدا میکردم تا امروز اخراج شده باشم. بنظرم آنچه از تئوری ها باید یاد میگرفته ام، میدانم. کار ها هم که بد نبوده اند. دلیلی ندارد بیشتر از این خودم را عذاب بدهم. اولش پیگیر میشوند چرا نیامدی. توضیح میدهم که بسیار مریضم و حقیقتن خارج شدن از منزل با زبان روزه برایم میسر نیست. تمام این دو هفته خودم را زجرکش میکنم که خوب نشوم و از همین حربه استفاده کنم برای توجیه غیبت هایم. شب تا صبح که بیدارم. بعد از نماز هم نمیخوابم. خانم والده میگوید هدی داری میمیری. با آن اصطلاح های خاص خودش. «دماعت تیغ کشیده». «صورتت قدر موش شده». خدا را شکر میکنم که مریضم.

خیلی اذیت شده ام. خیلی حرف شنیدم. فلانی که خودش گفت جز تو کسی نیست خودت بیا برو دوره را شرکت کن هم تیکه می اندازد. وجدان درد گرفته ام. بیت المال دارد خرج میشود برای منی که قرار نیست درین حوزه به کارش ببندم. از آن دختر هایی نیستم که فکر میکنند زن هیچ چیز از مرد کم ندارد. به قول مامان «کله ام باد داره» ولی آنطور آدمی نیستم که شغل شریفم «با آقایان در ارتباط بودن» باشد. رتبه ام خوب شده بود. روز انتخاب رشته روبری معلممان نشستم گفتم آقای فلانی، من حداکثر آخر راهم معلمی است. بگویید چه رشته ای را بزنم.

حالا سینه ام اما به تنگ آمده. از دیدن آدم هایی که در یک مجموعه ای با آن اوصاف هر شکل که می خواهند می آیند، هرطور میخواهند رفتار میکنند. برایم خیلی عجیب است که چطور دختر جوان کنار دستی رویش میشود با آقای فلانی دهان به دهان بگذارد... چطور ممکن است خانمها با آقایان اینقدر راحت باشند. اسم همدیگر را بلدند. از هم سراغ میگیرند. از اینکه فلانی غایب است اظهار ناراحتی میکنند... وضعیت حجاب و ظاهر افراد که بماند. خیلی دردم آمده. این همه تهمت و کنایه، نمی ارزید به اینکه خودم را خرج کار دیگران کنم...





شاید موقت باشد.

موافقین ۰ مخالفین ۰
هدی